Khatereh 2 |
Ø M I D |
|
|
بنام خدا
یادمه تا یه جاهایی گفتم...
خب،بریم سراغ بقیه اش.......
شنبه 25 شهریورساعت 6.20بادوستم(احسان)به بهانه ی بازی{ذوب آهن-فولاد}رفتیم فولادشهر؛
دقیقاساعت 7 بااحسان رفتم تومجتمع،همون موقع دست بر تقدیر داشت ازروبرومون میومد؛خب منم که خیلی دوستش دارم..
وقتی دیدمش دست وپاهام یخ کرد،دلم ریخت،قلبم شروع به تپش کرد؛زبونم بنداومده بود!
فقط تونستم بگم: ســــلام.
جواب نداد،انگار کلّ دنیا رو سرم خراب شد!
منم زودی گفتم واقعاخیلی بی معرفت شدی!
بازم بابی محلی رفت...!
خواستم برگردم خونه،ولی نشد،دلم نذاشت.....
برچسبها: درد و دلای خودم , ادامه ی دردودل هام , خاطره هام ,